Touradg
  • Touradg
  • 100% (عالی)
  • مدیریت شروع کننده موضوع شبیه ساز: Prepar3D 5.3
11 سال پیش
UserPostedImage


امروز سالها از پرواز ابدي تيمسار خلبان شهيد عباس دوران گذشته است. نمي دانم با كدام معيار مي توان نقش دوران را در جنگ سنجيد و دردآور آنكه اين قهرمان ملي آنطور كه بايد به جامعه معرفي نشده است. دوران اگر چه در كسوت ارتش اما يك بسيجي بود كه بسيج مدرسه عشق است و آن همه حماسه را جز عشق سببي نيست.تنها آخرين ماموريت دوران براي آنكه از او يك اسطوره بسازد كافي است. ماموريتي به ظاهر غير ممكن كه از مرزهاي نظامي فراتر رفت و زلزله اي سياسي شد و ابعادي بين اللمل يافت.

ما سپيده دم يكي از روزهاي افتخار سوار بر پرنده آهني خود راهي بغداد شديم تا عملياتي غير ممكن را ممكن كنيم. سهم دوران از اين پرواز شهادت بود و وسهم من اسارت.ابتداي جنگ در پايگاه بندرعباس بودم. پايگاه بندرعباس عملياتي نبود و ما براي عمليات به پايگاه هاي بوشهر، دزفول و همدان مامور مي شديم. براي يك ماموريت رفتم به پايگاه بوشهر كه با ايشان آشنا شدم البته از قبل اسم ايشان را شنيده بودم چون به خاطر پروازهاي زيادش معروف بود.

اولين ماموريت مشترك ما هم زدن تاسيسات نفتي بصره بود كه با يك فانتوم رفتيم. دوران كابين جلو و من كابين عقب بودم. يك هواپيماي دومي هم بود كه در ارتفاع بالاتر پرواز مي كرد و كارش محافظت از ما در برابر هواپيماهاي دشمن بود.رادار زميني به ما اطلاع داد هواپيماهاي دشمن خيلي زياد است و برگرديد. هواپيماي پشتيباني برگشت اما دوران گفت منصور مي رويم و عمليات را انجام مي دهيم كه خوشبختانه عمليات هم موفقيت آميز بود و صحيح و سالم هم برگشتيم.

UserPostedImage


سال ۶۰ من درخواست كردم بروم همدان و ايشان هم آمد آنجا. اوج پروازهاي ما درفتح المبين بود كه در دو دسته چهار فروندي پرواز مي كرديم. دوران هم اغلب ليدر بود. من هم بيشتر با ايشان پرواز مي كردم. يك بار مشغول گشت هوايي بوديم كه يك هواپيماي دشمن را ديديم و به تعقيبش پرداختيم. تا مرز دنبالش رفتيم و آنجا ديگر بنزين كم آورديم و مجبور شديم برگرديم. حتي نتوانستيم برويم پايگاه خودمان و مجبور شديم برويم دزفول بنشينيم.

عمليات رمضان در ۲۳ ماه مبارك رمضان شروع شد و دوران به درخواست خودش براي پشتيباني هوايي و عمليات جنگي رفته بود اميديه كه براي اين عمليات يك هواپيما رفت و ايشان را آورد همدان.عمليات رمضان كه شروع شد عراق احساس كرد دارد شكست مي خورد و براي اولين بار شروع كرد به بمباران شهرها يعني خيلي راحت مي آمد و اهدافش را در شهرها مي زد. مثلاً راهپيمايي روز قدس همدان را زد و خيلي از خانم ها شهيد شدند. يك مدرسه را هم در كرمانشاه زدند كه كلي دانش آموز قرباني شدند. آن موقع پدافند شهرها ضعيف بود.

نيروي هوايي از امام خواست كه مقابله به مثل كند و شهرهاي عراق را بزند اما امام مخالفت كرد و به گمانم تيتر بزرگ همين كيهان هم شد كه امام گفته اند ما نمي خواهيم مردم بي گناه عراق را بكشيم.با اين مسئله من حس كردم به زودي بايد يك ماموريت مهم به پايگاه ما محول شود. اتفاقاً همان روزها مي خواستند من را به يك ماموريت آموزشي شش ماهه بفرستند اما من قبول نكردم و گفتم باشد بعد از جنگ. چون اگر مي رفتم ماموريت هاي جنگي را از دست مي دادم.

صدام به شدت تبليغ مي كرد و مي گفت بغداد كاملاً امن است و يك كبوتر هم نمي تواند به بغداد برسد. خيلي روي امنيت بغداد مانور مي دادند البته شايد بي راه هم نمي گفتند چون خطوط آتش و پدافند خيلي زيادي درست كرده بودند و انواع و اقسام موشك ها را شوروي و فرانسه در اختيارشان گذاشته بود.شب بيست و نهم من آماده پايگاه بودم و تا صبح نخوابيدم به همين خاطر فرداي آن روز منزل بودم و استراحت مي كردم كه دوران تلفن زد و گفت ساعت پنج بعد از ظهر بيا پست فرماندهي. من خيلي خوشحال شدم و فهميدم ماموريت داريم.

من زودتر از بقيه رفتم پست فرماندهي. مسئولش منصور شورچه بود. پرسيدم منصور عمليات كجاست؟ گفت فردا بغداد.

من هم بلافاصله گفتم من فردا صبحانه را در بغداد مي خورم. منظورم اين بود كه اسير خواهم شد. او گفت نه اين حرف را نزن اما من مطمئن بودم و انگار به من الهام شده بود.

UserPostedImage


شورچه گفت اگر مي خواهي من جاي تو بروم كه گفتم نه بايد خودم بروم.از يك هفته قبل انگار به من اين مسئله الهام شده بود كه اين آخرين ماموريت من است و اسير خواهم شد. به خانواده ام هم گفته بودم كه من توفيق شهادت ندارم اما اسير مي شوم.خلاصه كم كم بقيه هم آمدند. شش خلبان بوديم با شهيد خضرايي كه فرمانده پايگاه و شهيد ياسيني كه فرمانده عمليات پايگاه بود.اسفندياري، باقري، توانگريان و خسروشاهي هم بودند.ماموريت ها به صورت لاك و مهر شده از تهران با هواپيماي مخصوص مي آمد و مسئول پست فرماندهي، فرمانده پايگاه و مسئول عمليات در مورد آنها تصميم مي گرفتند. مثلاً اينكه كدام خلبان ها را انتخاب كنند.

براي اين ماموريت هم ما شش نف رانتخاب شده بوديم كه معمولاً خلبان هاي ماموريت هاي سنگين را خود شهيد ياسيني انتخاب مي كرد.جلسه شروع شد و ياسيني گفت اين مأ موريت مخصوص شماست و هيچكس نبايد چيزي بداند، حتي اگر مشكلي فردا پيش آمد نبايد كسي بداند و يك روز عمليات به تاخير مي افتد اما خلبان ها نبايد تعويض شوند.قرار بود صبح زود سه تا هواپيما بلند شوند و تا مرز برويم. من و دوران شماره يك، اسكندري و باقري شماره دو و شماره سه هم توانگريان و خسرو شاهي.به مرز كه مي رسيديم اگر براي يكي از هواپيماها مشكلي پيش مي آمد، بر مي گشت، دو تاي بقيه مي رفتند و اگر نه كه شماره سه بر مي گشت و يك و دو مي رفتند.در واقع شماره سه رزرو بود. علتش هم اين بود كه آمريكا به ما لوازم يدكي نمي داد و بچه ها خودشان قطعات را تعمير مي كردند. قطعه هم عمر مفيد دارد و بعد از آن احتمال خرابي هست.

UserPostedImage


دوران آنجا به من گفت اگر مسئله اي پيش آمد خودت تنهايي اجكت كن، من اگر توفيقي باشد شهيد مي شوم.سيستم پرش فانتوم طوري است كه كابين جلو اگر آن را فعال كند اول كابين عقب مي پرد و بعد خودش با فاصله ۵۷ صدم ثانيه مي پرد اما كابين عقب اختيار دارد كه يا خودش اجكت كند يا هر دو نفر. يعني دو وضعيتي است. سيستم اجكت يك اهرمي است تقريباً شبيه ترمز دستي ماشين كه حدود يك متر بايد كشيده شود.بالاخره جلسه تقريباً ساعت هفت تمام شد. من از همان جا به برخي از بستگان تلفن زدم و بدون اينكه از ماموريت فردا چيزي بگويم با آنها خداحافظي كردم. بعد هم رفتم خانه و با دو خواهر و برادرم كه پيش من بودند خداحافظي كردم البته باز هم از عمليات چيزي نگفتم.

آن شب، شب سي ام ماه رمضان هم بود و معلوم نبود فردا عيد است يا نه. به همين خاطر ما بيدار شديم و سحري خورديم.ساعت پنج جيپ آمد دنبال من و بقيه بچه ها هم جمع شدند. رفتيم گردان پرواز و از آنجا اتاق چتر و كلاه و از آنجا هم رفتيم پاي هواپيماها براي چك كردنشان.من در دلم گفتم خدايا اگر من قرار است برنگردم هواپيما يك اشكال جزئي داشته باشد. همه چيز را چك كرديم و رفتيم داخل كابين. آنجا وقتي برق را وصل كردند ديديم سمت نما و حالت نما درست كار نمي كند اما چون پرواز ما در روز بود مشكلي ايجاد نمي كرد. اينجا بود كه من صد در صد مطمئن شدم بازگشتي نيست.

قرار بود بدون هيچ تماسي با برج كنترل و پايگاه پرواز كنيم. فقط يك فركانس داخلي بين خود سه هواپيما بود.ساعت تقريبا يك ربع به شش بود كه اول شماره دو پريد و شماره سه رفت روي باند كه اشكالي برايش پيش آمد و نتوانست بپرد. همينطور كه روي باند بود ما هم رفتيم روي باند براي پريدن و صبر نكرديم از باند خارج شود چون وقتي نبود. طوري رفتيم كه وقتي از زمين كنده شديم من گفتم الان است كه چرخ هاي ما بخورد به شماره سه. حتي شماره دو فكر كرد ما مي خوريم به هم و منفجر مي شويم اما بدون حادثه بلند شديم و با سرعت كم و ارتفاع خيلي زياد پرواز را شروع كرديم. اين حالت تا مرز ادامه داشت.

از جنوب شرق ايلام و كرمانشاه وارد عراق شديم. هوا گرگ و ميش بود. وقتي از روي ايلام گذشتيم چراغ هاي شهر هنوز روشن بود.مرز را كه رد كرديم سرعتمان به حدود هزار كيلومتر افزايش و ارتفاعمان را به ۱۰ تا ۱۵ متري زمين كاهش داديم. كابل هاي برق فشار قوي را از رويشان مي گذشتيم و دكل ها را از كنارشان ردمي شديم. هنوز خيلي از مرز نگذشته بوديم كه يك موشك زمين به هواي سام-۷ به سمت هواپيماي دو شليك شد. من به آنها گفتم كه موشك برايتان آمد. خوشبختانه موشك به آنها نرسيد و در هوا منفجر شد.كمي كه رفتيم متوجه شدم رادارهاي آنها ما را رديابي كرده اند. من به دوران گفتم، ايشان گفت مسئله اي نيست. شماره دو هم همين را گفت و دوران گفت: مي گويي بروم زير زمين پرواز كنم؟

UserPostedImage


دوران به من گفت مواظب بيرون باش كه هواپيماها يشان نيايند. قرار بود از جنوب شرق شهر وارد بغداد شويم و پالايشگاه الدوره را بزنيم و مستقيم از روي شهر بگذريم و بياييم ايران. اگر پالايشگاه را نتوانستيم هدف بعدي نيروگاه اتمي عراق بود.از بيست كيلومتري بغداد ديوار آتش شروع شد و انواع و اقسام موشك ها بود كه در هوا به سوي ما مي آمد و ما از وسط آنها مي گذشتيم. چند ديوار آتش بود و هر كدام را رد مي كرديم به بعدي مي رسيديم. يك پلي بود كه بايد بعد از رد كردن آن مي پيچيديم. من پايين را نگاه كردم و ديدم همه ماشين ها ايستاده اند و مردم دارند بالاي سرشان يعني به ما نگاه مي كنند. معلوم بود آژير خطر كشيده بودند.اول شماره دو پل را رد كرد و پيچيد و ما هم پشت سرش پيچيديم. دوران گفت موتور سمت راستمان را زدند. من گفتم مسئله اي نيست بعد از بمباران يك كاري مي كنيم. يك موشك چهار گلوله اي رولاند كه فرانسوي بود به ما اصابت كرده و يك لرزش خفيفي هم در هواپيما ايجاد كرده بود.

پالايشگاه چسبيده به شهر است. رسيديم روي پالايشگاه و آن را بمباران كرديم. من پشت سرم را نگاه كردم و ديدم آتش تا پشت سر من آمده است. دستم را به سمت سيستم پرش بردم تا آن را روي دو نفره بگذارم و بكشم اما همانوقت جلوي چشمم سياه شد و ديگر چيزي نفهميدم. همه اينها در چند ثانيه اتفاق افتاد.من اجكت نكردم، يا خودش عمل كرده يا دوران آن را زده بود.

از وقتي ما بلند شديم تا بمباران پالايشگاه نيم ساعت. شش و ربع بود كه ما را زدند.بيهوش بودم و يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم. در بيهوشي اول آدم صداها رامي شنود. شنيدم چند نفر عربي حرف مي زنند و كم كم فهميدم ماجرا چيست. يك جايي بود كه براي وزارت دفاعشان بود. چند سرباز عراقي دور و برم بودند و يكي هم داشت لبم را كه پاره شده بود بخيه مي زد. بعدش لباس پروازم را درآوردندو دشداشه تنم كردند و مرا به يك درمانگاه بردند. سر و صورتم زخمي بود و يك طرف بدنم كاملاً كبود بود. آنجا عكس برداري كردند و معلوم شد شكستگي ندارم.

هواپيماي شماره ۲را هم گلوله باران كردند و با اينكه آنها هم خيلي گلوله خورده بودند اما توانستند خودشان را به مرز برسانند. وقتي آمده بودند تعداد گلوله ها را بشمارند نتوانستند و نوشتند بي نهايت.۱۵ روز اول در وزارت دفاع بودم و ۴۵ روز هم در استخبارات در يك سلول يك در دو متري تنها بودم. هر روز هم بازجويي و شكنجه بود. اغلب هم شكنجه هاي رواني.

بعد از بيهوشي اولين سوالم اين بود كه خلبان اول چي شد؟ آنها جواب درستي
نمي دادند. تا اينكه يك سربازي كه تا حدي انگليسي بلد بود دو ماه بعد گفت شما هما ن خلباني نيستي كه دو ماه پيش پالايشگاه را زديد؟ من گفتم بله و از دوران پرسيدم.

سرباز عراقي گفت من خودم داشتم نگاه مي كردم. فقط يك چتر از هواپيما بيرون پريد و بعد هواپيما در شهر منفجر شد. آنجا ديگر مطمئن شدم عباس شهيد شده است.چند تا از روزنامه هاي عراقي عكس اين صحنه را چاپ كرده بودند.اين عمليات باعث شد كنفرانس غير متعهد ها در بغداد لغو شده و به دهلي نو برود. عراقي ها خيلي عصباني بودند و روي اين مورد خيلي تاكيد داشتند و سوال و جواب
مي كردند. من هم اظهاربي اطلاعي مي كردم ومي گفتم غير متعهد ها ديگر چيست؟!

حتي چند وقت بعد كه مرا بردند به اردوگاه يكي ازسرهنگ هايشان آمد و گفت به كاظميان بگوييد شانس آوردي. ما بايد تو را اعدام مي كرديم چون عمليات شما سياسي بود، نه نظامي و تو اسير جنگي نبودي. برايشان گران تمام شده بود.براي ما خيلي سخت تر بود البته اين را هم بگويم كه بعد در اردوگاه ما را كمتر از بسيجي ها و نيروهاي عادي شكنجه مي كردند.عراق كلاً ۵۲ خلبان اسير داشت كه نصفشان را مخفي نگه داشته بود و در ليست صليب سرخ نبودند. آنها را خيلي بيشتر شكنجه مي كردند.

سعي مي كرديم سر خودمان را گرم كنيم تا كمتر سخت بگذرد. كلاس هاي آموزشي مي گذاشتيم. هر كس چيزي بلد بود به بقيه ياد مي داد. من آنجا آلماني ياد گرفتم.من سال ۶۹ آزاد شدم اما پيكر مطهر عباس را بيست سال بعد تحويل دادند. دو استخوان از پايش، كمي از استخوان فك، قسمتي از پوتين و زيپ لباسش كه فلزي بود.پلاكش هم زنگ زده بود.

عباس آدم عجيبي بود؛خيلي خيلي كم حرف بود و بسيار شجاع و نترس. او ركورد دار پرواز و عمليات بود و مي توانست ديگر عمليات نرود و بگويد من پروازهايم را كرده ام و بقيه بروند اما هميشه پيشقدم و داوطلب بود. دوران با آگاهي در اين عمليات شركت كرد. در هر طرح عملياتي درصد ريسك را مشخص مي كنند. ريسك اين عمليات ۹۵ درصد بود يعني تنها ۵ درصد احتمال برگشت وجود داشت.ما براي مسائل دنيايي كه نرفتيم بجنگيم. وقتي آزاد شديم گفتند به شما خانه مي دهيم. من گفتم وقتي به همه داديد من هم مي گيرم. ما اگر به خاطر پول رفته بوديم راه هاي خيلي آسان تري براي پول و ثروت بود.

من وظيفه خودم مي دانم كه بيايم و بگويم عباس دوران چه كسي بوده. جوان ها و مردم بايد اينها را بدانند.الان هم علاقه مندي من پروازاست چون آدم را از زمين جدا مي كند. ورزش به خصوص فوتبال و طبيعت چون آدم را به ياد خدا و معنويت مي اندازد.

سایت نیروی هوایی ارتش
PC Flight Simulation Geek Since 1998